معنی اجل معلق

لغت نامه دهخدا

اجل معلق

اجل معلق.[اَ ج َ ل ِ م ُ ع َل ْ ل َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مرگ ناگهانی: مثل اجل معلق. رجوع به امثال و حکم شود.


اجل

اجل. [] (اِخ) لغوی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَج َل ل] (ع ن تف) اعظم. جلیل تر. عظیم القدرتر. بزرگوارتر: زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). و اجل در شعر فارسی به تخفیف آید:
ای میر اجل چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جمالی و جلالی.
ناصرخسرو.
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد.
مسعودسعد.
گفت این زان فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل.
مولوی.
- امثال:
اجل من الحرش، مثل است در مورد کسی که از چیزی بترسد و بأشدّ از آن مبتلا گردد. (مجمع الأمثال میدانی).

اجل. [] (اِخ) ابوعلی، علی بن منصوربن عبیداﷲ الخطیبی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَ] (ع اِ) لاجلک و من اجلک، ازبهر تو.

اجل. [اَ ج َ] (ع اِ) گاه. هنگام. زمان: لکل امه اجل اذا جاء اجلهم فلایستأخرون ساعه و لایستقدمون. (قرآن 49/10). لکل امری ٔ فی الدنیا نفس معدود واجل محدود. || زمانه. || مرگ. || زمان مرگ. نهایت زمان عمر:
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور، نک ! دانه برهنه کرده لوسانه.
کسائی.
هر آنکس که زاد او ز مادر بمرد
ز دست اجل هیچ کس جان نبرد.
فردوسی.
جوانی و پیری بنزد اجل
یکی دان چو در دین نخواهی خلل.
فردوسی.
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است.
تو گفتی که دریا بموج اندرست
عقاب اجل سوی اوج اندرست.
فردوسی.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
گفت: انااﷲ، مرا چندان زمان کن تا وصیت کنم. عبدالرحمن بخندید و گفت: ترا چندان زمان است تا آنگاه که ایزد تعالی اجل تو سپری کند. (تاریخ سیستان). اجل ناآمده مردم را حسد بکشد. (تاریخ بیهقی). در حینی که مشرف شده بود بر مدت مقرره ٔ خود و رسیده بود به اجل ضرورت خویش. (تاریخ بیهقی). عبادت کرد تا زمانی که اجل موعودش رسید. (تاریخ بیهقی). و ما را با خود برد وآن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی ونزدیک آمدن اجل. (تاریخ بیهقی).
دهان باز کرده ست بر ما اجل
تو گوئی یکی گرسنه اژدهاست.
ناصرخسرو.
علم اجلها بهیچ خلق نداده ست
ایزد دادار دادگستر ذوالمن.
ناصرخسرو.
پست نشستستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اَجَلی.
ناصرخسرو.
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
(منسوب به ناصرخسرو).
هرگز کسی بی اجل نمیرد. (قابوسنامه).
از خدا و اجل نه آگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی.
سنائی.
اگر پیش از اجل یکدم بمیری
در آن یکدم دو عالم را بگیری
بحقیقت مرا اجل اینجا آورد. (کلیله و دمنه).
چون طبع اجل صفرا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه). اجل نزدیک است. (کلیله و دمنه).
نمی بینم ترا آن مردی وزور
که بر گردون روی نارفته در گور.
عطار.
گرچه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها.
سعدی.
مسکین حریص در همه عالم همی رود
اودر قفای رزق و اجل در قفای او.
سعدی (گلستان).
صیاد بی روزی در دجله ماهی نگیرد و ماهی بی اجل برخشک نمیرد. (گلستان).
علم را دزد برد نتواند
به اجل نیز مُرد نتواند.
اوحدی.
گل حیات من از بس که هست پژمرده
اجل نمی زند از ننگ بر سر دستار.
عرفی.
چون پیش اجل بمرد درویش
در خود بیند قیامت خویش.
اوحدالدّین.
- امثال:
اجل سگ که رسد، نان چوپان خورد.
اجل نامده قوی زره است. رجوع به امثال و حکم شود.
پیش از اجل کس نمرد:
زندگی از وصل اوست وز غم او چاره نیست
گر بکشد گو بکش پیش از اجل کس نمرد.
عمادی شهریاری.
مثل اَجَل معلق. رجوع به امثال و حکم شود.
مور را چون اجل رسد پر برآرد.
اجل، بفتح الف و جیم در لغت، وقت معین و محدود است در زمان آینده. و اجل حیوان نزد متکلمین وقتی است که علم و اراده ٔ آفریدگار بمرگ آن حیوان در آن وقت تعلق گرفته. پس شخصی که کشته شده باشد نزد علمای عامه به اجل خود مرده و مرگ او کار خدائی بوده. و در این تقدیر الهی هیچگونه تغییری از پیش و پس شدن حادثه مجال اندیشه نیست، چنانکه خود در کلام مجید فرموده که: فاذا جاء اجلهم لایستأخرون ساعه و لایستقدمون. (قرآن 61/16). طایفه ٔ معتزله گویند: حدوث مرگ در مقتول از فعل قاتل سرزده و از افعال الهی نیست، چه اگر مقتول کشته نمیشد تا زمانی که تقدیر الهی اجل او را تعیین کرده بود در دنیا زنده و باقی میماند. و قاتل است که اجل را تغییر داده و مقدم داشته است. و فی شرح المقاصد: ان قیل اذا کان الأجل زمان بطلان الحیوه فی علم اﷲ تعالی کان المقتول میتاً باجله قطعا. و ان قیل بطلان الحیوه بان لایترتب علی فعل من العبد لم یکن کذلک قطعاً من غیر تصور خلاف (؟) فکان النزاع لفظیاً علی ما یراه الاستاذ و کثیر من المحققین. قلنا المراد باجله زمان بطلان حیاته بحیث لامحیص عنه و لاتقدم و لاتأخر. و مرجع الخلاف الی انه هل یتحقق فی حق المقتول مثل ذلک ؟ ام المعلوم فی حقه انه ان قتل مات و ان لم یقتل یعیش. فالنزاع معنوی - انتهی. و قیل مبنی الخلاف هو الاختلاف فی ان الموت وجودی او عدمی فلما کان الموت وجودیاً نسب الی القاتل اذ افعال العباد مستنده الیهم عند المعتزله. و اما عند اهل السنه فجمیع الاشیاء مستنده الی اﷲ تعالی ابتداء. فسواء کان الموت وجودیاً او عدمیاً ینسب موت المقتول الی اﷲ و بعض المعتزله ذهب الی ان ما لایخالف العادهواقع بالاجل منسوب الی القاتل کقتل واحد بخلاف قتل جماعه کثیره فی ساعه. فانه لم تجر العاده بموت جماعه فی ساعه. ورد بان الموت فی کلتا الصورتین متولد من فعل القاتل عندهم فلما ذا کان احدهما باجله دون الاَّخر.ثم الاجل واحد عند المتکلمین سوی العکبی. حیث زعم ان للمقتول اجلین القتل والموت و انه لو لم یقتل لعاش الی اجله الذی هو الموت و لایتقدم الموت علی الاجل عندالاشاعره و یتقدم عند المعتزله - انتهی. و زعم الفلاسفهان للحیوان اجلاً طبیعیاً و یسمی بالاجل المسمی و الموت الافترائی و هو وقت موته بتحلل رطوبته و انطفاء حرارته الغریزیتین و اجلاً اخترامیاً. و یسمی بالموت الاخترامی ایضاً و هو وقت موته بسبب الاَّفات و الامراض. هکذا یستفاد من شرح المواقف و شرح العقاید و حواشیه. و یجی ٔ ایضاً فی لفظ الموت فی فصل التاء من باب المیم - انتهی. || نهایت مدت ادای قرض. || مدت و مهلت هرچیز:
این کری را مدتی داد و اجل
تا در این مدت کنی در وی عمل.
مولوی.
ج، آجال. || مؤیدالفضلاء و شعوری بنقل از شرفنامه آن را بمعنی آروغ نیز آورده اند و آن غلط است و آجُل با الف ممدوده و ضم جیم صحیح است. رجوع به آجُل شود.
- ضرب الاجل، تعیین وقت برای ادای دین و جز آن.

اجل. [اِج ْ ج َ / اُج ْ ج َ] (ع اِ) بز نر کوهی و نزد بعضی ایل که گاو کوهی است.


معلق

معلق. [م ُ ع َل ْ ل َ](ع ص) آویخته شده.(غیاث). آویخته و هرچیز آویخته شده و فروهشته و آویزان و آونگان.(ناظم الاطباء). آویخته. درآویخته. فروآویخته. دروا. اندروا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار.
فردوسی.
جرس ماننده ٔ دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل.
منوچهری.
هم او عرصه گاهی است شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز.
اسدی.
با پشت چو حلقه چندگویی
وصف سر زلفک معلق.
ناصرخسرو.
خبر مأثور است از پیغمبر علیه السلام، لوکان هذا العلم معلقاً بالثریا لنا له رجال من فارس یعنی اگر این علم از ثریا آویخته بودی مردانی از پارس بیافتندی.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
گهی ماننده ٔ دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده ٔ گویی معلق گشته اندروا.
مسعودسعد.
روان کوهی است در جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است.
مسعودسعد.
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 176).
ای مرد چیست خود فلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق ورای خاک.
خاقانی.
چو آبی به یک جا مهیا شود
شود حوضه وآنگه به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک.
نظامی.
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام.
نظامی.
هرگه که در علاقه ٔ زلفت نگه کنم
گویم که عنبرین کله بر گل معلقی.
احمدبن محمد(از لباب الالباب).
هریکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق بر هوا.
مولوی.
روضه ات را من هوا دارم ز جان قندیل وار
وین دل من در برم دائم معلق زان هواست.
سلمان ساوجی.
- ایوان معلق،کنایه از آسمان: این نه بس که از این ایوان معلق هر لحظه هزار موکب حادث به ما نزول می کند...(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 246).
- بحر معلق، کنایه از آسمان:
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم.
حافظ.
- بید معلق، بید مجنون. بید نگون. بید ناز. بید موله.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پل معلق، پل آویخته. پلی است به شکل صفحه ٔ آهنین که بوسیله ٔ زنجیرها یا کابلهای پولادین از دوطرف بر پایه های اصلی و فولادی متصل می گردد و بر روی آب یا گودال قرار می گیرد.(از لاروس). پل معلق بر کابلهائی آویخته است که از دو طرف به دو برج فولادی بسته شده اند. از مزایای آنها یکی این است که نسبت به سایر اقسام پلهای عریض ارزانتر تمام میشوند و دیگر اینکه اگر ذوق و مهارت در ساختمان آنها به کار رود از زیبایی خاصی برخوردار میشوند. از معایب آنها این است که با وزش باد حرکت می کنند.(از دایره المعارف فارسی).
- خاک معلق، کنایه از زمین. کنایه از کره ٔ ارض:
شرم در این طارم ازرق نماند
آب در این خاک معلق نماند.
نظامی.
- خیمه ٔ معلق، کنایه از آسمان:
وزین خیمه ٔ معلق برنپرد
اگر بازی است از اندیشه بازی.
ناصرخسرو.
و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- سبز طشت معلق، کنایه از آسمان:
خداوند این سبز طشت معلق
کند طشت شمع تو از هفت اختر.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- سقف معلق، کنایه از آسمان:
مرا در نعت این سقف معلق
شده غواص معنیهای مضمر.
اختیارالدین روزبه شیبانی(از لباب الالباب).
و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- معلق حصار، کنایه از آسمان:
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را.
خاقانی.
- معلق داشتن، آویختن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آویخته نگاه داشتن: ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند، بلکه ایشان را گرد باید نشست و کاغذ معلق باید داشت.(نوروزنامه).
- معلق گوی خاکی، کنایه از زمین. کنایه از کره ٔ ارض:
چه می دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را
میان آتش و آب و هوا و تندرو نکبا.
ناصرخسرو.
|| گرفتار. دربند:
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است.
سعدی.
|| بسته. وابسته. منوط. مربوط.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عقد معلق، آن است که تأثیر آن برحسب انشاء موقوف به امر دیگری باشد. هر عقدی دارای اثر مخصوصی است که بلافاصله پس از انعقاد عقد به وجود می آید ولی طرفین عقد می توانند به وسیله ٔ تعلیق پیدایش آن را منوط بر وجود امر دیگری بنماید.(حقوق مدنی تألیف دکتر امامی ج 1 ص 164). و رجوع به همین مأخذ و ماده ٔ عقد شود. || قسمی حرکت ورزشی یا نمایشی است و آن چنان است که از زمین برجهند و در هوا چرخ خورند و مجدداً با پاهابر زمین آیند یا سر را بر زمین گذاشته پاها را بطورنیمدایره از پشت حرکت دهند و دوباره در طرف مقابل بر زمین گذارند. و رجوع به معلق زدن شود.
- معلق آمدن کبوتر، واژگونه گشتن کبوتر کابلی در هوا که آن را در عرف هند کلا بازی و این قسم کبوتر را کبوتر معلق گویند.(آنندراج).
- معلق بر ممکن(اصطلاح فلسفی)، امری که معلق بر امری ممکن الحصول شده باشد و بدیهی است امری که معلق و متوقف بر امر ممکن الحصول دیگر شده باشد ممکن الحصول است چنانکه امری که معلق و متوقف بر امر ممتنع الحصول شده باشد ممتنع الحصول است، زیرا معنای تعلیق امری بر ممکن این است که معلق درموقع و زمان ثبوت معلق به ثابت و حاصل و واقع می شودو معنای تعلیق بر محال این است که چون معلق بر متحقق و موجود نمی شود معلق نیز موجود نخواهد شد. و تعلیق بر واجب جایز نیست زیرا معلق در موقع تعلیق نباید موجود باشد.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معلق بودن چیزی بر چیزی، منوط بودن بدان. بستگی داشتن بدان. وابسته بودن به آن.
|| عضوی از اعضای ادارات دولتی که به اتهامی موقتاً از خدمت معزول گردد تا پس از رسیدگی مجازات شده یا به کار خویش بازگردد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): آقای... معلق از خدمت است. ||(اصطلاح علم حدیث) حدیثی که از ابتدای اسناد آن یکی یا بیشتر حذف شده باشد. اگر حذف از اول اسناد باشد آن را معلق و اگر از وسط باشد منقطع و اگر از آخر باشد آن را مرسل نامند.(از تعریفات جرجانی). حدیثی است که از اول سند آن یکی یا زیادتر بطور توالی حذف شده باشد.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). ||(اِ) یکی از اشکال خطوط اسلامی.(پیدایش خط و خطاطان ص 88). || راه. || چوبی که بدان چرخ چاه آویزند. || چرخ چاه.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). || رسن دلو.(منتهی الارب)(آنندراج).طناب دول.(ناظم الاطباء). || دلو بزرگ.(منتهی الارب)(آنندراج). دول بزرگ.(ناظم الاطباء). || تیر چرخ دلو یا رسن آویخته در بکره. || خواست. || دوستی.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

اجل معلق

مرگ ناگهانی، کنایه از: ناگهان حاضر شدن کسی. [خوانش: (~ِ مُ عَ لَُ) (ص مر.)]

حل جدول

اجل معلق

مرگ ناگهانی

فرهنگ فارسی هوشیار

اجل معلق

مرگ ناگهانی

فرهنگ عمید

اجل

زمان مرگ، مرگ،
[قدیمی] نهایت مدت چیزی،
[قدیمی] مهلت،
* اجل معلق: [عامیانه، مجاز] مرگ ناگهانی،

ترکی به فارسی

اجل

اجل

فارسی به عربی

معلق

شقلبه، متهور، معلق

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

اجل معلق

274

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری